تمام شهر را ویرانه خواهم کرد وبا تو آشنای من تمام شهر را بیگانه خواهم کرد-و من یک روز یک روز نه چندان دور کتاب ماجرایم با تو را افسانه خواهم کرد-ترا بین تمام نور چشمی های این خورشید سرکش و مغرور یکی یکدانه خواهم کرد
بلبل نیستم که برهرشاخه ای غوغاکنم. شمع هستم میسوزم و جان رافدایت میکنم. روزگاری است که من طالب رخسارتوأم فکر من باش که دراین شهر گرفتارتوأم گفته بودی که طبیب دل بیمار منی پس طبیب دل من باش که بیمارتوأم
اگر دنیاى ما دنیاى سنگ است .بدان سنگینى سنگ هم قشنگ است.اگر دنیاى ما دنیاى درد است .بدان عاشق شدن از بهر رنج است.اگر عاشق شدن هم یک گناه است.دل عاشق شکستن صد گناه است