اگه دوسم داری...

 

قصه از اونجا شروع شد که…خیلی عصبانی بود.

گفت اگه دوستم داری ثابت کن.

گفتم چه جوری.

تیغ رو برداشت وگفت رگتو بزن.

گفتم مرگ و زندگی دست خداست.

گفت پس دوستم نداری.

تیغو برداشتم و رگمو زدم.

وقتی داشتم تو آغوشش جون میدادم آروم زیر لب گفت.

اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی…

 

عادت: نه نه نه!!!!

مگذار که عشق ، به عادت دوست داشتن تبديل شود! مگذار که حتي آب دادن گل هاي باغچه به عادت

 آب دادن گل هاي باغچه تبديل شود ! عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن ديگري

 نيست . پيوسته نو کردن خواستني است که خود پيوسته خواهان نو شدن است... و دگرگون شدن تازگي ،

 ذات عشق است و طراوت ، بافت عشق... چگونه مي شود تازگي و طراوت را از عشق گرفت و عشق

 همچنان عشق بماند ؟

مواظب روحت باش...

 روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت..
پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و ا را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: “من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟”
او پاسخ داد: “بهیچ وجه!!” و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: “من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟”
او گفت: “نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!”
پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: “من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟”
همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: “نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!”، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد.
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: “من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!”
شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: “من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم، من در حق تو قصور کردم و …”
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمای ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند.
همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند.
اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند .
از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است..

دکتر علی شریعتی

 من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم.

چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي

عادت نماز مي خوانند.

شهر سنگی

                                      
                        

تو فصل سرد کابوس که درد و غم زیاده

حاکم شهر سنگی ، یه حکم تازه داده

تمام عاشقا رو سپرده دست جلاد

گفته که دیگه این شهر عاشق نمی خواد

یکی یکی دلا رو بسته به چوبه دار

گفته فقط بمونه قلبای سرد و بیمار

بازم سکوت و تردید ، شهرو گرفته در بند

جلادا ، عاشقا رو دوباره دوره کردن

تو گرگ و میش این صبح ،  یه قتل عام تازس

تا شب ، رو دست این شهر ، یه عالمه جنازس

مردم شهر سنگی ، هنوز اسیر صبرن

به جای کلبه ی عشق به فکر سنگ قبرن

 

هیچکس...

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد ........

 

ادامه نوشته

Miau

      
 

Our deepest fear is not that we are inadequate. Our deepest fear is that we are powerful beyond measure. It is our light, not our darkness that most frightens us. We ask ourselves, Who am I to be brilliant, gorgeous, talented, fabulous? Actually, who are you not to be? You are a child of God. Your playing small does not serve the world. There is nothing enlightened about shrinking so that other people won't feel insecure around you. We are all meant to shine, as children do. We were born to make manifest the glory of God that is within us. It's not just in some of us; it's in everyone. And as we let our own light shine, we unconsciously give other people permission to do the same. As we are liberated from our own fear, our presence automatically liberates others.

تولدت مبارک!

 

براي حرمت چشمانت ، چتري خواهم ساخت كه هيچ كس سياهي

چشمانت را ، و زيبايي آن را نبيند ...

فقط  ، ماه مي تواند شب ها چشمان زيبايت را ببيند ... ؛ اگر

خسوف و كسوف بگذارند ...

عشق واقعی

                             

رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت ............

ادامه نوشته

به نظر من كه تقصير جفتشونه!!!!!!!!!!!

  وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم

 که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. اخر

 کلاس پیش من اومد و جزوه ی جلسه ی پیش رو خواست منم جزومو بهش

 دادم. بهم گفت: متشکرم داداشی و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم ،می خوام که بدونه ،من نمی خوام فقط داداشی باشم.

 من عاشقم . اما ........ من خیلی خجالتی هستم......... علتشو نمیدونم.............

ادامه نوشته

تفاوت نسل ها

 

    مي گه: نصف سن تو رو داشتم كه شوهرم دادن...

مي گم: اي مادر، كو جوون تحصيل كرده و خونواده دار شاغل و خدمت رفته و... كه از عهده ي توقعات پدر جان در بياد؟

مي گه: پدرت هفت شبانه روز نهار و شام عروسي برام داد.

مي گم: وااااي... حالا يه شب تالار و يه شام ، ده ميليون خرج ميذاره رو دست جوون مردم!

مي گه: پدرت با حقوق ماهي 500 تا تك تومن اين خونه رو ساخت.

مي گم: واقعا؟ يكي رو مي شناسم كه خونشو فروخت تا دخترشو شوهر بده!

مي گه:درس خوندم ، ديپلم گرفتم ، ولي پدرت نذاشت برم سر كار.

مي گم:درس؟ حقوق سه ماه پدر شد شهريه دانشگاه آزادم. ولي كو كار؟

مي گه: قد تو بودم سه تا بچه داشتم!

مي گم: چطوري؟ خيلي ها تو خرج پوشك و شير خشك اوليش موندن!

مي گه: پول نبود ، ولي دلخوشي داشتيم.

مي گم: هميشه خوش باشي ، مادر. ولي دل خوش سيري چند؟؟؟

 

عاشق خر

یکی بود یکی نبود
يه روزی از روزا
با يه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود.
يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم.
واسم با ديگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت...........

ادامه نوشته

پشت هیچستان جایی ست...

                

 پايم را بيشتر از گليمم دراز مي كنم و ...

                                                 تو را مي خواهم ...

سليمان هم اگر تو را مي ديد ...

                                                 قاليچه اش را به باد مي داد ...

و زمين گير مي شد ... !!!

 

قابل توجه بعضی ها !!!!!!!!!!!!!!

                

دختره گفت: اگه من بميرم ، برام گريه مي كني؟...

پسره گفت: هرگز!!!

دختره بغضش تركيد و چشماش پر از اشك شد...

پسر بغلش كرد و بهش گفت: تو خوشگل نيستي، بلكه زيباتريني... تو رو دوست

ندارم ، بلكه عاشقتم... اگه تو بميري ، برات گريه نمي كنم... چون من هم

مي ميرم...

 

 

بی وفا!!!!!!!!

                                          

يه دختر كوري توي اين دنياي نامرد زندگي مي كرد ...

اين دختر ، يه دوست پسري داشت كه عاشق اون بود ...

  دختره هميشه مي گفت : اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم ،هميشه با تو مي موندم...

يه روز ، يكي پيدا شد كه به اون دختر ، چشماشو بده ...

وقتي كه دختره بينا شد ، ديد كه دوست پسرش كوره...

بهش گفت ، من ديگه تو رو نمي خوام ؛ برو ...

پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :

                    مراقب چشماي من باش!!!!!!!!

 

يك داستان كوتاه

زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم! مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني.
مرد جوان: مرا محکم بگير . زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟ مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.

روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه افريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.


مرد جوان از خالي شدن ترمز اگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي اخرين بار دوستت دارم را
از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .

شانه های ویران

چشم مي دوزد توي چشم هايت. مطمئني كه با نگاه عميقش غرق در رؤياهاي شيريني است كه در ذهن خود مي پروراند؛ ازدواج، خوشبختي، فرزندهاي قد و نيم قد، سقفي كه گرمابخش كانون گرم خانواده است ... اما تو زيركتر از آني كه نگاهت را به نگاهش گره بزني .                                                                                        موهاي سيخ شده و شلوار جيني كه خشتكش تا پشت زانوهايت پايين آمده و زنجيري كه گيره هاي كمربند و جيب كنار زانوهايت را به هم گره زده  و يك عالمه كرم و تافت و صورت اصلاح شده .                                                                                             از آن پوزخندهاي الياسي گوشه ي لبت معلوم   است كه به سادگي اش، قاه قاه در دلت مي خندي كه آينده اش را به دست چه كسي گره زده است.                                                                                           با خود می  انديشي: بابا، عجب خري است كه اصلا فكر نميكند ، ساعت 11 صبح چرا من سر كار نيستم يا حتي ساعت 2و3 عصر.

نمي داند كه دست من توي جيب پدرم است.                                         از سرخي هاي روي گونه اش مي تواني بفهمي كه شكار تازه ات بي دست و پا تر از آن است كه تو براي گول زدنش به دست و پا بيفتي.                                                                                         با خودت مي گويي: تو با اينكه پسري ، ابروهايت را بهتر از او برداشته اي .                                                                                          پك ميزني به سيگار و به دختري كه روي نيمكت چند متر آن طرفتر نشسته فكر مي كني... ياد حرف هاي معلمت مي افتي كه سر كلاس با تحقير ، تو را به جاي حميد، حميده صدا مي كرد. آن هم به خاطر سر و وضع و آرايش هاي روي ابرو و صورتت كه كمتر از يك خانم نيست.                                                                                         اين بار شيار كنج لبت تا نزديك گوشت مي رسد و با خود مي گويي: واقعا دختر ها فكر مي كنند كه من مرد زندگي هستم و در دلت ريسه مي روي...                                                                                        به خودت كه مي آيي، دخترك، داستان هاي زيادي از دوستي هاي قبلي و كارهايي كه كرده را برايش گفته. اما تو تنها به شكار بعديت فكر مي كني.                                                                                            دختر هنوز با نگاهي هراسان، به سيگاري كه هنوز در دستش است و روشن نشده ، نگاه مي كند و يك ريز حرف مي زند و خيالبافي مي كند...                                                                                            حالا ديگر سرش را به شانه تو تكيه داده تا به اين آرامش دروغين دلش را خوش كند. اما غافل از اين كه اين شانه ها به جاي آنكه ستوني براي تكيه كردن باشد، ويرانه هايي بيش نيست...        

                                              

عشق مرده

 

یک روز پسری با دختری آشنا میشه ...

ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود. دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتي...

پسر عاشق دخترمیشه... ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه ...

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن.

پسرخوشحال میشه و فکر میکنه  که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده ..............

ادامه نوشته

عروسک

                           

عروسك آخرين لالايي ها را مي شنود،اما خوابش نمي برد. عروسك بي قرار است.درست بر عكس صاحبش كه در خواب نازش، رؤياهاي رنگي مي بافد...                                                       

عروسك خوابش نمي برد، درست مثل دختركي كه با غم نداشتن عروسكي مثل او ، رؤياهاي كودكي اش، پرپر مي شود...                                                                  

عروسك فكر مي كند، چه خوب مي شد اگر مي توانست مال آن دخترك بشود،برايش بخندد، گريه كند ، آواز بخواند، برقصد ...                                                              

چه خوب مي شد اگر مي توانست آخرين لالايي ها را كه بلد بود ، براي دخترك بخواند و چشم هايش را به آرامش يك خواب عميق دعوت كند...                                          


 

 

           

عشق چیست؟

                            

از استاد ديني پرسيدند: عشق چيست ؟ گفت:حرام است...                                     

از استاد هندسه پرسيدند: عشق چيست؟ گفت: نقطه اي كه حول نقطه ي قلب جوان مي گردد...   از استاد تاريخ   پرسيدند: عشق چيست؟ گفت: سقوط سلسله ي قلب جوان...                                                                   از استاد زبان پرسيدند: عشق چيست؟ گفت همپاي لاواست...                                                          ازاستاد ادبيات پرسيدند: عشق چيست؟ گفت: محبت الهيات است...                             از استاد علوم  پرسيدند: عشق چيست؟ گفت: عشق تنها عنصري است كه بدون اكسيزن مي سوزد...                                                از استاد رياضي پرسيدند: عشق چيست؟ گفت: عشق تنها عددي است كه پايان ندارد...                                               

تنهایی

 

به عشق گفتم:تا تو رو دارم، تنها نیستم.منو تنها گذاشت                                       و رفت...

به احساس گفتم:تا تو رو دارم، تنها نیستم.تنهام گذاشت و                              رفت...

به وفا گفتم:تا تو رو دارم،تنها نیستم.اونم منو تنها گذاشت                                     و رفت...

ولی وقتی به تنهایی گفتم:تا تو رو دارم،تنها نیستم.موندو                                    همدم و مونسم شد...

چند سخن حكيمانه!!!!!!!!!!!!!

 

ـ اگه يه روز شاد بودي،اروم بخند تا غم بيدار نشه،واگه يه روز غمگين شدي،اروم گريه كن تا شادي نااميد نشه...

ـ خوشبختي مثل پروانه مي مونه اگه رفتي دنبالش،فرار مي كنه.ولي اگه وايستادي،مياد دنبالت و مي شينه رو سرت!!ارزوي يه دنيا پر از پروانه برات دارم...

ـ ان زمان كه بايد دوست بداريم،كوتاهي مي كنيم.ان زمان كه دوستمان دارند،لجبازي مي كنيم...و بعد...براي انچه از دست رفته،اه مي كشيم.

ـ تو زندگيت دنبال كسي نباش كه بتوني باهاش زندگي كني...دنبال كسي باش كه بدون اون نتوني زندگي كني!

ـ تنها يك سقوط است كه جاذبه ي زمين مسؤول ان نيست:فرو افتادن در عشق!

 

نصیحت دوستانه

 

اينها سه جمله ي اصليه زندگيه،بهشون توجه كن:

روزگار مي تونه اشكتو در بياره،

روزگار مي تونه به زانو درت بياره،

زندگي مي تونه قلبتو بشكنه.

اما تا موقعي كه تو نخواي نمي تونه.

 

عشقولانه

وقتي دنباله ي نگاهت رو ميگيرم به اسمون وصل مشود .                                      چشمان شبنمي تو انقدر اسمانيست كه دريا ها از اشكهاي                               تو پر شده و اين تو بودي كه بر زندگي من باريدي و                                           سقف سياه زندگي مرا با باران اشك شستي و سفيدي را                             برايم ماندگار كردي...من در غم هجران با خاطرات                                                اسمانيت زندگي ميكنم.

دلم ميخواهد اشكهايم با دستهاي مهربان تو پاك شود.

دستهايي كه ارزوهاي مرا تا اسمان دراز كرده است.

ميخواهم لانه ي عشقم را ميان شاخه هاي اسمان تو بسازم.                                                                                                    ارزوي اين كه يك بار فقط يك بار به چشمان عسليت خيره شوم                             و صداي تپش زندگي را از امواج نگاهت بشنوم...

مرا به سكوت فرا ميخواند. بيا تا با هم ستاره هاي زندگي را                                  نوراني كنيم.                                                                                              با تو  كه تمام ثانيه هاي عمرم با عقريه ي نگاهت ميچرخد تا تو هستي                منهم هستم                                                                                                    ما ابري هستيم كه در تمام زندگي   ميباريم.                                                    ابرهايي كه در زمستان هم پرتو محبت گرم ميبارند .                                        اي كاش اين روياهاي اسماني با سرنوشت گره بخورد و...

حيف!چه خواب عميقي بود!رمانتيك ترين خواب عمرم كه                                        خودم هم نفهميدم از كجا و چرا شروع شد!

 اين هم از عواقب پر خوريه شام!