امروز جمعه است و عید فطر ازصبح اومدیم خونه مادر بزرگم از ظهر بارون گرفته. بارون شدید که صدای برخوردش با سقف شیروانی خانه فریاد سکوت را میشکنه .بعد ازظهر بود و همه در خواب نیمروزی. یک جفت اسپرت پوشیدم بایه دست گرمکن و شلوار بعدآهنگهای آلبوم رگ خواب را با آخرین صدا با هدفون گذاشتم و شروع کردم تو بارون دویدن به سمت دریا . انقدر دویدم که حسابی خیس و خسته شدم به نفس نفس افتادم وقتی رسیدم لب دریا تا اعماق وجود صدا رو از هنجره بیرون کردم و فریاد زدم اسم اونیکه میخوامش ولی نیست باید کنارم باشه ولی نیست چشمام اشکای سیل آسای ابرها رو که دیدن به اشکای خودشون اجازه ی ریختن دادن. حسابی گریه کردم خدا رو شکر هیچکی نبود و مزاحمی واسه بهم ریختن خلوتم نبود . حسابی که سبک شدم راه اومده را برگشتم اما اینبار آروم و قدم زنان از شدت بارون ذره ای کم نشده بود اما شدتش هم شیرین بود . در را باز کردم و اومدم تو خونه از تعجب اهل خونه فهمیدم حسابی کثیف و گٍلی شدم . رفت حمام و یه دوش آب گرم منو راست و ریس کرد
من که تو تهران خیلی وقته بارون ندیدم راستش بهتون حسودیم شد هم به خاطر هوا و هم به خاطر خالی کردن خودت.
راستی وبلاگ قشنگی دارید خوشحال میشم به من هم سر بزنی
مرسی که اومدی ولی چرا شانس تون رو برای شرکت در مسابقه امتحان نکردید جایزه ها رو بیشتر کردم حتما شرکت کنید